کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

یک روز خوب

پسر خوبم..پنجشنبه ها روز تواه و مامان مهسا سعی مینه تمام مدت برات وقت بزاره. صبح بیدار میشی با هم صبحانه میخوریم و یکم بازی و بعد اماده میشیم برای رفتن به کلاس موسیقی و بعد از کلاس موسیقی...خرید و تفریح و شهربازی .... این پنجشنبه مامان مهسا به دوستاش گفت که میخواد شما را ببره شهربازی و دو تا از دوستهای مامان هم با فرشته هاشون اومدند و یه عالمه بازی کردیم. نیوشا گلی با یه عالمه ناز و عشوه که دل ادمو میبره کیان موتور سوار اینم کیان که دوستشو ترک خودش سوار کرده با هم برند گردش اینم سه تا شیطون..در حال بازی. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و البته که ما هم خیلی خندیدیدم..دم سفینه فایی چون دفعه قبلی که اومدیم ن...
24 مهر 1395

بابا بزرگ

پسری مامان صبح روز شنبه 3 مهرماه 95 خبر فوت شدن بابا بزرگم را بهم دادند. بابا بزرگ پیر شده بود و به مرور تحلیل رفتن جسمش به نظر می اومد. ولی همچنان در ذهن من قد بلند و پاهای کشیده و موهای لختش موندگاره. یادگار بچگی تا بزرگی که هیچ وقت تغییر نکرد. دلم نمیخواست تو مراسم خاکسپاری باشی از بس که سوال میپرسی و من نگران اون روح کنجکاوت بودم که اسیب نبینه. گذاشتمت مرکز و رفتم برای مراسم. تا برگشتم عصر بود و با خودم بردمت خونه بابا بزرگ. همه اونجا بودند. اومدی گفتی مامان اون اقا پیره کجاست؟ گفتم رفته پیش خدا. رفتی تو اتاق بابا بزرگ و دیدی که اتاقش خالیه اومدی بیرون گفتی مامان روحش رفته پیش خدا بدنش کو؟ فقط نگات کردم...خودت گفتی بدنشو بردید خاک کردید؟...
14 مهر 1395

روز خانواده

پسر گلم...روز 6 مهرماه تو تقویم ما روز خانواده نامگذاری شده و امسال مهدکودک جدیدت ازمون خواست که روز خانواده با پسر گلمون بریم به هتل کوثر و دور هم باشیم. ایده خوبی بود من دوست داشتم. همه همکلاسیهات با پدر و مادرهاشون و بعضی ها هم با پدربزرگ و مادربزرگهاشون اومده بودند. خوب بود هم خانواده ها با مربیها و کل پرسنل مهد اشنا شدند و هم ما با خانواده دوستهای فسقلیهامون. این دعوت ناممون اینم شما در حیاط هتل کوثر اینم تنها عکسی که من تونستم در یک لحظه نشستن تو بگیرم.. اینم چند ثانیه بعدش اینم بعدترش....واقعا چرا من سعی میکنم از تو عکس بگیرم... این پیشوی مهربون هم رو درخت کنار میز ما نشسته بود و ما بهش ...
10 مهر 1395
1